به گزارش خبرنگار صبح ساباط؛ مخاطبان این پایگاه خبری هر بار با آخرین سروده ها و دستنوشته های استاد طباطبایی ندوشن(امید) روح خود را جلا می دهند ولی این بار استاد خاطره ای از گذشته های دور و زمان تحصیل از معلم شهید خود را برای ما بیان می کند:
نگارش خاطره ای به بهانه ی «روز معلم»
( دبیر انشاء و اجتماعی)
(قسمت اول)
روزهایی که در مدرسه ی( راهنمایی کریمی) در قم تدریس داشت؛ رنوی سبزش را در گوشه ی حیاط، کنار دیوار پارک می کرد۰ همیشه وقتی که از ماشین پیاده می شد؛ از صندلی عقب ماشین، کیف قهوه ای و رنگ و رو رفته اش را برمی داشت ؛ و با طمأنینه به سمت کریدور مدرسه که در سمت چپش دفتر آموزشگاه و کارگاه حرفه و فن بود؛ می رفت؛ تا خوردن زنگِ کلاس در دفتر می نشست و بر خلاف برخی از همکارانش بلافاصله بعد از خوردن زنگ، راهی کلاس می شد۰
ساده پوش بود؛ هرچند که اهل مد گرایی و شیک پوشی نبود، اما لباسش مثل خودش مرتب و منظم بود. در کلاس با بچه ها صمیمی بود؛ اما این صمیمی بودنش سبب نمی شد که دانش آموزان سوء استفاده کنند؛ و حرمتش شکسته شود.در سال تحصیلی ۵۷– ۵۶ معلم ما بود؛ دبیر انَشاءو اجتماعی؛ یک کتابخانه ی سیار هم در کلاس ما (اول ج )ایجاد کرد؛ از هر دانش آموز خواست که یکی دو جلدکتاب به کتابخانه هدیه کند؛ خودش هم پنج شش جلدی اهداء کرد. من که مبصر بودم؛ با حفظ سِمت، کتابدار هم شدم؛ هفته ای یک روز کتابها را در کارتنی می نهادم و از خانه که مسافت زیادی با مدرسه نداشت؛ به مدرسه می آوردم.
دفتر چهل برگی هم داشتم که هر صفحه ی آن مخصوص یک دانش آموز بود. هر دانش آموز می توانست یک کتاب را انتخاب کند و در هفته ی بعد تحویل بدهد و کتاب دیگری تحویل بگیرد.
به یاد دارم که برخی از دانش آموزان در تحویل دادن کتاب تأخیر می کردند؛ وقتی که موضوع را به ایشان گفتم ؛ ایشان گفتند : «به ازای هر روز تاخیر یک ریال آنها را جریمه کن» و من در جواب گفتم : «در اسلام جریمه کردن حرام است !» ایشان هم به من نگاه کردند ولی چیزی نگفتند ؛ شاید مصلحت ندانستند که چیزی بگویند !
به دلیل اینکه در کلاس ها ، آیفون هایی کار گذاشته بودند و هر از گاهی از دفتر آموزشگاه به سخنان دبیرانی که به آنها مشکوک بودند گوش می کردند ؛ ( استراق سمع ). و همچنین در هرکلاسی معمولا یکی دو دانش آموز بودند که وقتی کسی از شغل پدرشان می پرسید با کمال افتخار می گفتند :«بابام پلیس مخفی ست !»
پدرم عقیده داشت که: دانش آموز فقط باید کتاب درسی خود را بخواند ! بنابر این یک شب که از دست من عصبانی شده بود؛ کارتن کتاب ها را بغل کرد و برد کنار جوی آبی که از مقابل منزل می گذشت؛ تا در آب بیندازد ؛ و من به دنبالشان رفتم و از پشت سر دستانشان را گرفتم و ملتمسانه خواستم که کتابها را در آب جوی «کمدان» نیندازد !
همان طوری که خواندید: برخی از دانش آموزان در تحویل دادن کتاب تأخیر می کردند؛ و سرانجام عده ای کتاب های امانی را نیاوردند که نیاوردند ! و من مجبور شدم از کتاب هایی که در خانه داشتم؛ جبران مافات بکنم !
قبل از نوروز ۱۳۵۷ بود؛ طبق معمول، هر دانش آموز برای هر معلمی که بیشتر باب میلش بود؛ کارت تبریک می فرستاد۰ عده ای از دانش آموزان هم برای آقای خیر آبادی کارت تبریک فرستاده بودند۰ ( دانش آموزان برای اینکه کارت تبریک را برای معلمان بفرستند یا از خود
آنها آدرسشان را می گرفتند یا از دفتر آموزشگاه) ؛ آقای خیر آبادی هم از جمله ی آنانی بود که آدرسشان را از دفتر آموزشگاه گرفته بودند.
یک روز وقتی به کلاس آمد؛ از کیفش تعدادی پاکت را در آورد ابتدا از کسانی که برایش کارت تبریک فرستاده بودند تشکر کرد و سپس اسامی تک تک دانش آموزانی که کارت فرستاده بودند را خواند و با احترام کارت ها را به آنها برگرداند و گفت:«ما امسال عید نداریم.»
بسیاری از دانش آموزان متوجه شدند که منظور آقای خیر آبادی از گفتن:« ما امسال عید نداریم !» چیست ؟!
در نوزدهم دی آن سال ( سال ۵۶) تعدادی از مردم قم به توسط عوامل رژیم شاهنشاهی به شهادت رسیده بودند و در ۲۹ بهمن همان سال تعدادی از مردم تبریز که در مراسم چهلم شهدای قم شرکت کرده بودند هم به شهادت رسیده بودند .
آقای خیر آبادی بعد از برگرداندن کارت های تبریک دانش آموزان؛ خطاب به دانش آموزان گفت:«بچه ها !عید ما چه روزی ست ؟!» کسی چیزی نگفت ! من اجازه گرفتم و گفتم:«حضرت علی علیه السلام فرموده اند که : هر روزی که در آن گناهی نکنیم آن روز عید است ! »
بسیار خوشش آمد و یک کتاب از کیفش در آورد و به من هدیه داد ؛ کتاب «سردار جنگل» نوشته ی ابراهیم فخرایی.
و اما در سال های بعد متن عربی حدیث حضرت علی علیه السلام را یاد گرفتم «کُل یَوم لایُعصی الله فیه فَهو عید»
قسمت دوم
سال های بعد از سال پنجاه و شش، سال هایی بود که نظرهای مردم در باره ی اعیاد هم تغییر پیدا کرده بود؛ به خاطر دارم که در آن سال ها در باره ی عید هم سرودی از رادیو و تلویزیون پخش می شد که دو بیت آن این است :
«عید ما آن روز باشد در فلسطین پا بگیریم مجلس شکرانه را در ” مسجد الاقصی» بگیریم
عید ما روزی ست کان روز، بر شود شمشیر مهدی (ع) دیده ی عالم ببیند عدل عالمگیرِ مهدی (ع)
همچنین در قسمت قبلی خواندید که : پدرم عقیده داشت که دانش آموز فقط باید کتاب درسی را بخواند ! به غیر از پدرم برخی دیگر از اهالی خانه و بستگان عملا چنین عقیده ای داشتند ! مثلا : حسین ( شوهر خواهرم) یک بار مرا تهدید کرد که : «این کتابها را پاره می کنم و می سوزانم ! » خدا بیامرزد پدر سید احمد ( پسر خاله ام ) را که در جوابش جمله ای بدین مضمون گفت: «دولت پدرت را در می آرد !» و من در عالم نوجوانی تصور می کردم که دولت همه ی کارهایش را کرده است و فقط مانده است که پدر حسین را در بیاورد !
در سال تحصیلی ۵۷ – ۵۸ آقای خیر آبادی، دیگر در آموزشگاه کریمی که به تازگی نامش( دکتر شریعتی) شده بود و بعد نامش شد (شهید بهشتی) تدریس نمی کردند.
در بهار یا اوایل تابستان پنجاه و هشت بود که بر روی موکت سبز رنگ ویترین بیرون از کریدر طبقه ی اول اعلامیه ای را دیدم که آن را با سنجاق هایی نصب کرده بودند؛ اعلامیه مربوط به شهادت ایشان بود۰ بعد از خواندن اعلامیه فهمیدم که اسم کوچک آقای خیر آبادی محمد (بلوط) می باشد.
ایشان در حمله ی تروریستی عوامل ضد انقلاب، اگر اشتباه نکنم در جاده ی زابل به زاهدان به اتفاق یکی دیگر از برادرانی که در کمیته ی فرهنگی جهاد سازندگی بودند؛ در حین انجام ماأموریت در اثر منفجر شدن خودرو به شهادت می رسند. در باره ی نحوه ی شهادت ایشان
داستان کوتاهی هم نوشته ام . و همچنین شعر ذیل را که در کتاب لحظه های سبز/صص ۴۳ و ۴۴ به چاپ رسیده است؛ سروده ام۰
به یاد معلم شهیدم «زنده یاد خیر آبادی»
سپیده ی عشق
همیشه لاله صفت از بهار صحبت کرد
ز آیه آیه ی آوای یار صحبت کرد
زبان عاطفه و عشق و سوز می فهمید
ز غربتِ غزلِ بی غبار صحبت کرد
به فصلِ شوکتِ پاییز، تا سپیده ی عشق
هزار بار به لفظ هزار صحبت کرد
قلم به دست، قلم کرد پای ظلمت را
به حفظ آینه تا اوج دار صحبت کرد
به راه سرخ فلق مشعل هدایت بود
و تا همیشه بدون شعار صحبت کرد
نگاه ثانیه ها، دید مردِ عشق و «امید»
چه خوب ! با تپشِ انفجار صحبت کرد
□□□□□
اخیرا که مشغول نوشتن این مقاله بودم و نام ایشان را در گوگل جستجو کردم ؛ متوجه شدم که شهید محمد ( بلوط) خیرآبادی در قطعه ی ۲۴ گلزار شهدای تهران، آرام گرفته اند. درجاتشان متعالی
سید فضل الله طباطبایی ندوشن (امید)
تاریخ سرودن شعر / زمستان ۱۳۷۶
تاریخ پایان نگارش خاطره سه شنبه / دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ یازدهم شوال ۱۴۴۴
انتهای پیام/
- نویسنده : استاد سید فضل الله طباطبایی ندوشن(امید)
Wednesday, 13 August , 2025