و اما امروز ( سه شنبه/بیست و هفتم رمضان ) واقعا جای سوزن انداختن نبود ؛ و مسجد جامع در قُرُقِ زنها بود ۰از هشتی روبروی امام زاده قل هو اللهی زن ها نشسته بودند ؛ تا زیر گنبد و شبستان و تمام راهروها ؛ امروز نماز جماعت ظهر و عصر را در گرمخانه خواندیم ؛ بر خلاف دیروز که در زیر گنبد برگزار شد.

به گزارش صبح ساباط؛ هر سال در شب و روز ۲۷ رمضان المبارک، شهر یزد شور و غوغایی دیگر است و در شب ۲۷ مراسم «دوست، دوست» دوست علی(ع)»با حضور کودکان هر محله شادی و شعف را به کوچه ها می آورد و در روز ۲۷ رمضان هم جمعی از زنان با حضور در مسجد جامع کبیر یزد به دوخت و دوز پیراهن مراد می پردازند.

استاد سید فضل الله طباطبایی ندوشن(امید) شاعر و نویسنده یزدی که روز گذشته خاطره ای را از ۲۷ رمضان ۱۳۹۷ برایمان ارسال کرده بود؛ امروز نیز برای نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد رفته بود و خاطره زیبای خود را بلافاصله برای مخاطبان صبح ساباط ارسال کرد:

امروز دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ شمسی و  مصادف با بیست و ششم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴ قمری ؛ بعد از خواندن فریضه ی عصر از ایوان مسجد جامع کبیر یزد، خارج شدم؛ طبق معمول مهری را که در دست داشتم در داخل جامهری مستطیل شکل چوبی که تقریبا مملو بود از تعداد قلیلی از مهرهای سالم و تعداد زیادی از مهرهای شکسته و رنگ و رو رفته؛ قرار دادم و از کیسه ی برزنتی
قهوه ای رنگی که تصویر مناره های مسجد جامع بر روی آن نقش بسته بود و باخط مشکی زیبایی بر روی آن نوشته شده بود : وقف مسجد جامع کبیر یزد ؛ کفش هایم را در آوردم و پوشیدم ۰

هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای«سلام علیکم» را شنیدم ۰ سرم را بالا آوردم و جواب سلام را گفتم . از فرد سلام کننده که کوله پشتی بر پشت داشت و یک دوربین عکاسی را به گردن آویخته بود پرسیدم :«شما را می شناسم و نمی شناسم ؟! » ایشان گفت : «دهقانی زاده هستم ؛ عکاس خبری خبرگزاری مهر» ؛ چهره اش برایم آشنا بود ۰هنوز نگفته بودم : «خوش وقتم یا به قول بعضی ها ، خوشبختم « که فرمودند : « ما ذکر خیر شما را خیلی شنیده ایم و با پسرتان ، سید حسین ، دوست هستیم»ضمن تشکر و با تعجب از ایشان پرسیدم :

«چه عجب از این ورا ؟! »

گفت : «امروز روز بیست و ششم رمضان است ؛ اومدم گزارش تهیه کنم ؛ منتظر آقای نبویان هستم که با ایشان صحبت کنم»
فرصت را مغتنم شمردم و گفتم : «من هم مطلبی راجع به مراسم امروز دارم ! »
گفت : «کجاست ؟! »گفتم :«توی موبایلم ؛ موبایلم هم توی خونه ؛ خونه ی ما هم همین نزدیکی»
گفت :«من می روم آقای نبویان را پیدا کنم ؛ شما برید موبایلتان رُا بیارید»
موقتا از ایشان خدا حافظی کردم و از در غربی مسجد ، دری که روبروی یکی از درهای« امامزاده ی قل هو اللهی»است خارج شدم ؛ و به سمت خانه حرکت کردم .
دقیقه ای بعد ؛ در حالی که همراه مجازی ام را به همراه داشتم ؛ از خانه خارج شدم و به سمت مسجد حرکت کردم ۰ چند قدمی نرفته بودم که همراه و همقدم حقیقی زندگی ام «مادر فرزندام » را دیدم ؛ ایشان به همراه «نصرت» — یکی از بانوان محله — از مسجد خارج شده بودند و به طرف منزل می رفتند ۰
بانوی هم محله ای که خواهر زن مرحوم حاجی عباس عباس زاده — خادم اسبق مسجد — می باشد ؛ به بنده سلام کردند ؛ وَ طبق معمول التماس دعایی گفتند ۰ همسرم که متوجه ی عجله ی بنده شده بود ۰ گفت :” آقا کجا ؟! ”
گفتم : « می روم مسجد ؛ کاری دارم »

هنوز ، سید مرتضی — خادم مسجد — درِ غربی مسجد جامع را نبسته بود ؛ و می شد از بیرونِ در غربی ، خیابان مسجد جامع کبیر یزد که در انتهایش ، ابتدای خیابان امام مهدی (ع) و برج ساعت مسجد جامع قرار دارد ؛ را تماشا کرد۰

برجی که در قسمت تحتانی آن که هم سطح خیابان است و بی شباهت به چار دری زادگاهم ندوشن نیست ؛ چار دری اتاقکی مربع شکل و خشتی با سقف گنبدی شکل در مقابل دبستان ناصر خسرو است که در کنار « مزار سیدها» واقع شده است ؛ و فعلا سه درش را مسدود کرده اند ؛ و برای یک درش دری آهنی نصب کرده اند و در داخلش دیگ های آشپزخانه ی امام حسینی را گذاشته اند ۰ و اما قسمت تحتانی برج ساعت مسجد جامع تا دو سال قبل ، هر چهار طرفش درهای شیشه ای داشت و کیوسک پلیس راهنمایی و رانندگی بود ؛ اما حالا درهای شیشه ای آن را برداشته اند و رهگذران می توانند به راحتی از چهار سمت آن عبور و مرور کنند ۰

شنیده ام که ساعت برج ساعت را از هندوستان آورده اند و ساختن برج ساعت مربوط می شود به دهه ی سی هجری شمسی .

بعد از ورود به مسجد ، زن و شوهری که از مسافران بودند و در کنار راه پله ای که از حیاط به زیر زمین منتهی می شود ایستاده بودند ؛ از من در باره ی قناتی که از زیر مسجد جامع می گذرد و معروف است به قنات زارچ پرسیدند ۰ و من به طور مختصر به آنها گفتم که : این قنات دارای ۶۵ پله می باشد و ارتفاع هر پله ای تقریبا ۵۰ سانتیمتر ؛ در گذشته ای نه چندان دور آبی زلال داشته است و اهالی برای گرفتن وضو از آب آن استفاده می کردند ؛ اما الان آبش کمتر شده و آلوده است ؛ سپس به سرعت به سمت اتاق هئیت حامیان مسجد جامع که در کنار راهروی درِ شمالی مسجد می باشد حرکت کردم ۰
از بیرون اتاق هئیت حامیان مسجد ، صدای جر و بحث جوانی به گوش می رسید ؛ وارد اتاق شدم. جوانی که مشغول سر و صدا کردن بود ؛ لحظه ای خاموش شد ۰ به سمت آقای نبویان که به محض دیدنم از پشت میز برخاسته بود ؛ رفتم ؛ و پس از سلام و علیک ، سراغ آقای دهقانی زاده را گرفتم ۰ آقای نبویان گفت :
«رفته تو شبستون عکس بگیره» گفتم : « من هم می تونم بِرَم ؟ !»گفت : «اون خُ رفته ؛ شما هم برو ! »

قبل از اینکه دو باره سر و صدای جوان معترضی که در وسط اتاق ایستاده بود ؛ بلند شود ؛ از آقای نبویان و خانمی که در پشت میزِ روبروی در اتاق نشسته بود خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم .

شبستان ، در شرق مسجد قرار دارد ۰ مکانی برای برگزاری مراسم مذهبی و برگزاری نماز جماعت در فصل های
بهار و پاییز ؛ در قسمت غربی مسجد — روبروی شبستان — گرمخانه ی مسجد قرار دارد ؛ بیشتر مختص مراسم و اقامه ی نماز در فصل سرد سال ۰

شبستان مسجد دارای دو حیاط جنوبی و شمالی است ۰ درِ حیاط جنوبی به طرف کتابخانه ی وزیری باز می شود ۰ در داخل حیاط جنوبی دو سنگ قبر وجود دارد با نوشته هایی مشابه می گویند این سنگ قبرها مربوط هستند به دختران « امیر فرامرز علی گرشاسب» از نوادگان «علاء الدوله ی کالنجار»موسس سلسله ی «آل کاکویه»۰ این دختران بسیار پرهیزگار و با عفت بودند و از طریق ریسندگی با دوک و زراعت امرار معاش می کردند .

دو در از هشت درِ مسجد ( به عدد درهای بهشت) از حیاط شمالی باز می شوند ۰ البته یکی از درها که در کوچه ای باریک در قسمت جنوبی مسجد قرار دارد با آجر کاملا مسدود شده است ؛ واخیرا با گچ خاک بر روی آجر ها ماله کشی کرده اند ؛ اما هنوز چهار چوب های آن در کوچک ، در کوچه خودنمایی می کنند ۰

می گویند : پایه های اصلی مسجد در زمان ساسانیان بر روی یک آتشکده گذاشته شده است ؛ ولی بعد از اسلام در دوره ی «ایلخانی» به صورت مسجد تکمیل شده است.

داخل شبستان نسبتا شلوغ بود ؛ شاید به علت اینکه هنوز چند ساعتی نبود که این گردهمایی بانوان آغاز شده بود ؛ هنوز به مرحله ی«جای سوزن انداختن نیست» نرسیده بود !
زنهای محجبه و با تقوای یزدی مشغول برش و دوخت و دوز پارچه هایی بودند که همین امروز آنها را از بزازهای خیابان مسجد جامع خریده بودند ؛ و می خواستند با پارچه های خریداری شده چادر گرد کنند ؛ و پیراهن مراد بدوزند تا ان شاءالله مشکلاتشان از قبیل بسته شدن بخت دخترانشان و بیماری بیمارانشان برطرف شود۰

آقای دهقانی زاده که مشغول عکسبرداری از زن هایی که مشغول پارچه بریدن و دوخت و دوز بودند ؛ بود ۰ ابتدا متوجه حضور من نشد ؛ چند دقیقه ای ایستادم و به او و طریقه ی عکسبرداری اش نگاه کردم .
وقتی متوجه ی حضور من شد ؛ جلو آمد ؛ سلام و علیک گرم و گیرایی کرد و به رسم ادب معانقه ای کردیم و راجع به خاطره ای که مربوط به دوختن «پیراهن مراد» در تاریخ دوشنبه بیست و ششم رمضان المبارک ۱۴۳۹ هجری قمری مصادف با بیست و یکم خرداد ۱۳۹۷ خورشیدی می باشد و من در موبایلم داشتم با هم سرگرم صحبت شدیم .
یکی از زنهایی که متوّجه ی شال سبز گردن من شده بود ؛ (شالی که اگر لیاقت آن را داشته باشم ! به گردن آویختنش باعث افتخار من است ! )در میان گفتگوی ما جلو آمد و پارچه ای ندوخته و نو را خیلی با احترام به دست من داد که آن را تبرک کنم و دعا کنم تا ان شاءالله بخت دخترش باز و خوشبخت شود . زنی دیگر ، پارچه ای آورد و با چشمی اشکبار تقاضا کرد که به پارچه دستی بکشم و دعا کنم که ان شاءالله خداوند فرزندش را شِفا بدهد .

سپس زن دیگری در حالی که سه چهار قواره پارچه در دست داشت جلو آمد و تقاضا کرد که با لمس پارچه ها دعا کنم تا ان شاءالله دخترش خوشبخت شود ۰ یکی از زنها هم که گویا من و خانواده ام را می شناخت ؛ با پارچه ای در دست ضمن تقاضای دعا برای خوشبختی دخترش در حق بنده هم دعا کرد و گفت : ” ان شاءالله دختر شما هم خوشبخت بشه ! ”

این پارچه آوردن ها یکی پس از دیگری ادامه داشت ؛ و آقای دهقانی زاده به تلافی آن وقتی که او عکاسی می کرد و من بِر و بِر به او نگاه می کردم مات و مبهوت به من نگاه می کرد !
منِ سیّد کم حوصله ی شش ماه به دنیا آمده کم کم داشت کاسه ی صبر و حوصله ام لبریز می شد که خوشبختانه وقفه ای ایجاد شد ! فرصت را غنیمت شمردم و آقای عکاس را به کناری کشیدم و در خواست کردم که برویم آن سمت شبستان ؛ نزدیک درهای بزرگی که شیشه های رنگی دارد تا عکسی هم از بنده بگیرد وعضو کانالم بشود وضمنا مطلب درون موبایلم را برایشان ارسال کنم.
( همان خاطره ی مربوط به بیست و ششم رمضان المبارک سال ۱۳۹۷ خورشیدی ؛ که روز گذشته تحت عنوان «گل بود به سبزه نیز آراسته شد»در پایگاه صبح ساباط یزد منتشر شد ۰ )

بعد از خداحافظی از جناب آقای دهقانی زاده ، شبستان مسجد جامع را ترک کردم و به اصطلاح محلی اهالی ندوشن « راه ، خود»رفتم ؛ یعنی : از همان مسیری که آمده بودم ؛ برگشتم ۰

وقتی که به منزل رسیدم ؛ قبل از اینکه در باره «آنچه گذشت» به همسرم بگویم ؛ همسرم گفت : «کجا رفتی ؟! دلم هزار راه رفت !» و من خوشحال از اینکه هنوز نبودنم در منزل سبب نگرانی همسرم می شود ! موضوع «آنچه گذشت» را از «سیر تا پیاز»برایش تعریف کردم ! همسرم گفت : «اگه به من گفته بودی بَرِ چچی مسجد میری ! منم اومده بودم !» و من در جوابش گفتم «این خُ کاری نداره وَخی بِرو ! ببین چه خبره ! هَنو صَبا ( یعنی : فردا) هم هَه !»

و اما امروز ( سه شنبه/بیست و هفتم رمضان ) واقعا جای سوزن انداختن نبود ؛ و مسجد جامع در قُرُقِ زنها بود ۰از هشتی روبروی امام زاده قل هو اللهی زن ها نشسته بودند ؛ تا زیر گنبد و شبستان و تمام راهروها ؛ امروز نماز جماعت ظهر و عصر را در گرمخانه خواندیم ؛ بر خلاف دیروز که در زیر گنبد برگزار شد.

والسلام

سید فضل الله طباطبایی ندوشن (امید)
سه شنبه/بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ خورشیدی
بیست و هفتم رمضان المبارک، ۱۴۴۴